نامه‌های باران

باران هدیه‌ی خداست به بنده‌هاش...

نامه‌های باران

باران هدیه‌ی خداست به بنده‌هاش...

از وبلاگ قبلی 

اول نوشت : در حالی که این  گوش میدید ، ادامه متن رو بخونید.


هر روز بعد از ظهر که با مامان به خانه ی مادر بزرگ می رفتیم، دستی توی حوض وسط حیاط خانه شان می کردم و به ماهی های قرمز سلام می دادم.ماهی ها جواب سلامم را می دادند و برایم دم تکان می دادند و سرعت حرکتشان را بیشتر می کردند...مادر بزرگ همیشه روی ایوان خانه نشسته بود و برایمان چای می ریخت. می پریدم بغل مادر بزرگ و می بوسیدمش ... آن موقع ها چهار پنج ساله بودم. خانه ی مادر بزرگ آزادی های خودش را داشت ... می شد هر قدر که دوست داری بالا و پایین بپری و شیطنت کنی و کسی کاری به کارت نداشته باشد. خاله همیشه بعد از ما به خانه می رسید.دانش جو بود ... دایی هم تازه ازدواج کرده بود و رفته بود سر خانه و زندگی اش... بابابزرگ هم به هوای ما زودتر از سر کار به خانه بر میگشت ، عجیب همه مان را دوست داشت.. 
اتاق خاله رو به ایوان بود ... پرده های رنگی اتاقش را دوست داشتم.. من و خاله همیشه می نشستیم روی گل های قالی اتاقش و با هم می رفتیم به عالم خودمان... انگار که وسط بوستانی بزرگ بوده باشیم... چنان با گل های قالی عشق می کردیم که هنوز هم بعد از این همه سال دلم برای یک دل سیر خیال بافی کردن با خاله روی گل های قالی اتاقش تنگ می شود. ... خاله عجیب مرا دوست داشت... یک قفسه کتاب گوشه ی اتاقش بود و همه شان را خوانده بود ... قول داده بود وقتی بزرگ شدم و خواندن و نوشتن یاد گرفتم همه ی آن ها را بدهد به من... خاله برایم شازده کوچولو می خواند و بهم یاد داده بود از گلم مراقبت کنم... خاله برایم حافظ می خواند و بعد با هم تکرارش می کردیم... یا رب آن نوگل خندان که سپردی به منش / می سپارم به تو از چشم حسود چمنش...
-خاله ! نو گل خندان کیه ؟
-تویی عشق من... 
خاله با آن سن و سالش عروسک بازی می کرد... فندقچه و آقا محمود را خیلی دوست داشت... ما خانوادگی ارادت خاصی به فندقچه و آقا محمود داریم ... روی میز تحریر خاله پر بود از کاغذ و خودکار و قاب عکس های کوچک ... خاله گفته بود هر موقع که رفت همه ی این ها را می دهد به من... و من هر بار ازش می پرسیدم کجا می روی ، می گفت ینگه دنیا ... ولی بر میگردم ... زود زود...
هفته ای یکی دوبار هم خودش می آمد خانه ی ما... همیشه دست پر بود... هر بار برایم لباس ، کفش یا کتابی تازه می خرید...لباس جدید را به تن می کردم ، دستانم را می گرفت ، و خیابان های شلوغ را گز میکردیم تا برسیم خانه ی مادربزرگ... با هم به ماهی ها و گل های خانه سلام میدادیم و دور حیاط دنبال هم می دویدیم... من همیشه اول می شدم... خاله آن موقع ها بهترین دوست من بود... هر روزی که سر مامان یا بابا شلوغ بود، مرا به خاله می سپردند ... خاله سرش خیلی شلوغ بود ، ولی عجیب مرا دوست داشت...
تا بالاخره خاله رفت ینگه دنیا که درس بخواند... گفته بود می روم تا در عشقم غرق شوم... و من هرگز نفهمیدم مگر خاله جز من و مامان بزرگ و بابابزرگ و مامان و دایی عشق دیگری هم داشت ؟...
من بزرگ شدم و به رسم گذشته ها هر روز عصر می روم خانه ی پدر بزرگ و مادر بزرگ.. می بوسمشان ، می روم می نشینم روی گل های قالی اتاق حاله و به رسم همان موقع ها غرق در بوستان پر از گل خیالی مان می شوم ... مثل خاله هرروز به فندقچه سلام می کنم ... و فکر میکنم که چقدر جایش خالی ست... بی دلیل نیست که مادر بزرگ انقدر عکس های خاله را به در و دیوار خانه زده است... 
خودم را در آینه نگاه می کنم، موهایم را باز می کنم و یادم می آید که خاله می گفت : وقتی قرار بود تو به دنیا بیای ، همه ی آرزوم این بود که موهات شبیه موهای من باشه... مادر بزرگ وارد اتاق می شود و می گوید : دخترم چقدر موهات شبیه موهای خاله ت شده...



پی نوشت :
1.نوشته ی فوق را من خیال پرداز از زبان خواهر زاده ی خیالی ام در آینده نوشته است :دی... 
2. عروسک های نام برده (فندقچه و آقا محمود ) واقعی هستند و ما خانوادگی بهشان ارادت داریم! حتی به دامادمان هم آموختیم بهشان ارادت داشته باشد :)) ...
3. من که خودم بعد از نوشتنش اشک توی چشمام حلقه زد ... چه خاله ی خوبی هستم و خبر ندارم...



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۵
باران